ღToGeTHeR♥ღ♥

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 39
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 70
بازدید ماه : 921
بازدید کل : 92785
تعداد مطالب : 379
تعداد نظرات : 100
تعداد آنلاین : 1


Alternative content




آمار سایت

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

Check PageRank

آگهی بهترین وبلاگ


☆♥☆رمان افسانه شیدایی فصل دوم☆♥☆ ارسال شده از سوگند☆♥☆

فصل دوم

ساعت سه وقت ملاقات بود که یاد بیمار اتاق 613 افتادم. کاري در بخش نداشتم و ساعت ها ي آخر شیفت کارم بود.

با آسانسور به طبقه ششم رفتم .درب اتاق باز بود. آهسته سرك کشیدم , ولی برخلاف انتظارم اتاق خالی نبود . بیمار
ملاقاتی داشت. مرد نسبتا جوانی بود که به نظر می رسید شوهرش باشد.طفلک ! از لاي در با چشم هاي غمگین و بی
مژه اش به من خیره ماند. بعد چیزي گفت مرد به سمت من برگشت. سرم را به علامت سلام براي بیمار تکان دادم و
خواستم بروم که مرد به سمتم آمد و گفت:
-خانم ببخشید...یک لحظه لطفا.
مرد نزدیک شد. آنقدر هم که فکر می کردم کم سن نبود. مو هاي جوگندمی و خطوط ریز دور چشم هایش نشان می
داد حدود چهل سال سن دارد ؛ در حالی که از دور بیست و پنج ساله به نظر می رسید.گفت:
-خانم ببخشید یک خواهش داشتم...در اصل زحمته.
گفتم:
-بفرمایید چه کاري از دستم بر می آید؟
-بیمار ما همراه نداره...پولش هر چقدر باشه مهم نیست.می خواستم خواهش کنم زحمت بکشید و این چند شبی که تا
مرخص شدنش مونده شما همراهش باشید.
-زحمتی نیست , فقط باید به قسمت پذیرش هم اطلاع بدید.
بیمار که هنوز اسمش را نمی دانستم رو به مرد گفت:
-فراز دلم براي علیرضا یه ذره شده . عکسش رو برام می آري؟ می خوام کنارم باشه.
دوباره بغض داشت.مرد با حالتی مهربان و اطمینان بخش سرش را تکان داد و گفت:
-آره ...... همین امشب برات می آرم.
*********

اولین شبی که همراه بیمار اتاق 613 بودم . حدود ساعت شش بعد از پخش دارو ها به طبقه ششم رفتم.با وجود اینکه
هوا هنوز کاملا روشن بود , ولی پرد
ه هاي کشیده پنجره اتاق را در تاریکی محض فرو برده بود. بیمارخواب بود . یک قاب
عکس و دو آلبوم روي میز کنار تخت قرار داشت. در قاب عکس پسر بچه اي سفید و تقربیا بور با کاپشن سبز و شلوار
جین که در آغوش زن خم شده و سرش را به سمت دیگر برده بود و می خندید. زن موهاي مجعد و براق مشکی
داشت و چشم هاي درشت و کشیده اش مورب بود و بینی کوچکش سر بالا , پوست سفیدش شفاف و لبهایش نازك و
زاویه دار . پسر بچه را روي زانو هایش نشانده و در جهت عکس او خم شده بود و خنده بر لب داشت. با شگفتی و تاثر
به عکس نگاه کردم و در دل گفتم : خودشه!چقدر خوشگل و ناز بوده !طفلک هیچی ازش نمونده. پسر بچه هم حتما
علیرضاست. شاید پسر ش باشه. پسر به این ماهی , شوهر به اون تیپی ! خودش هم که اینقدر ناز و خوشگل. چه دردي
داشته که اینجوري خودکشی کرده؟ کارت پایین تخت را برداشتم و نگاه کردم.نام بیمار: شرفی .سوختگی سی درصد.
مریض ناله اي کرد و تکان خورد. کارت را کنار تخت گذاشتم و بالاي سرش رفتم . چشم هایش را باز کرده بود و به من
نگاه می کرد. از آن چشم هاي کشیده و مورب داخل عکس فقط دو نقطه سیاه باقی مانده بود. پرسید:
-شب شده؟
-نه شش بعد از ظهره چون پرده ها کشیده است به نظر تاریک می آد شبه.
سرش را به سمت پنجره برگرداند و گفت:
-آره ........ نور اذیتم می کنه.
بعد پرسید:
-عکس علیرضا رو دیدي؟
-آره چه پسر نازي داري!
-خیلی نازه.

دوباره بغض کرد و گفت:
-عاشقشم.
قبل از آنکه بجنبم گفت:
-نترس گریه نمی کنم....... از دیروز اشکم بند آمده.
-آخه تو که این بچه گل رو داري و به قول خودت عاشقشی چرا؟
-تو چه می فهمی!
جوابش خیلی رك و پوست کنده بود. چیزي نگفتم. اتاق ساکت بود که از بلند گو گفتند:
. -دکتر شیخی به اتاق 615
بی اراده تکانی خوردم.صداي جیغ و گریه از اتاق کناري بلند شد. نا خودآگاه از جا پریدم و گفتم:
-دکتر شیخی!
بی حوصله سرش را تکان داد و گفت:
-این اتاق بغلی از صبح اعصاب برامون نذاشته.
-یه دقیقه می رم ببینم چه خبره..... خوب؟ زود می آم.
جلوي در اتاق ایستادم. دکتر از ته راهرو می آمد و دو پرستار هم پشت سرش می دویدند. و آقاي دکتر با عجله از جلوي من
رد می شد. فورا برق آشنایی را در چشمش دیدم.دوباره احساس کردم صورتم داغ می شود. فورا داخل اتاق برگشتم و
در را بستم. دست هایم را روي گونه ها گذاشتم. قلبم تند تند می زد. بیمار با تعجب گفت:
-تو چته؟ دیروز هم این شکلی پریدي تو اتاقم!
خیلی دوست داشتم عادي به نظر برسم , ولی نمی شد و جوابی هم نداشتم , بنابراین گفتم:
-این بخش که می آم اینجوري می شم...مال اینجاست.سوختگی و این....

وسط حرفم پرید و گفت:
-آره خیله خوب!فهمیدم...... قاب عکس علیرضا رو بده/
قاب را برداشتم و جلوي صورتش گرفتم. ولی تمام ح
واسم به سر و صداهاي بیرون بود. صداي دکتر را می شنیدم که با
تحکم به بیمار می گفت:
-نفص , نفس عمیق دختر جون.
و به دنبال آن صداي خس خس دلخراش ریه آسیب دیده بیمار به گوش رسید.دکتر با صداي بلند دستور داد:
-ببریدش آي سی یو.
و بعد صداي قدم هایش را شنیدم که با سرعت از جلوي اتاق ما رد شد.
بیمار آهی کشید و با لحن تمسخر آمیزي گفت:
-تمام حواست اونجاست. انگار خیلی از این بخش می ترسی!
برگشتم و با تته پته گفتم:
-خیلی .... آره ... خیلی.
-برش دار فایده نداره!
-چی رو؟
-قاب عکس رو. دلم خودشو می خواد.
کنارش نشستم و سعی کردم حواسم را در همان اتاق متمرکز کنم. پرسیدم:
-دلت واسه پسرت تنگ شده؟
با بغض سرش را تکان داد و گفت:
-عاشقشم......عاشقشم.

-اینکه بغل دستشه خودتی؟
تکان شدیدي خورد و گفت:
-مگه معلوم نیست؟ هان؟
ترس در صدایش کاملا محسوس بود. واقعا خرابکاري کرده بودم. گفتم:
-چرا معلومه ! ولی آخه الان یه جاهایی از صورتت زخمه , براي همین نفهمیدم. مال چند وقت پیشه؟
-دو هفته پیش.
قلبم فشرده شد. چرا این طور بیرحمانه خودش را نابود کرده بود؟
خیلی دوست داشتم باز هم بپرسم , ولی از جواب تندش می ترسیدم.با التماس نگاهم کرد . گفت:
-آینه داري؟
-نه به خدا!
دوباره بغض کرد و گفت:
-بچه داري؟!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-این به اون چه ربطی داشت؟!
با حسرت آهی کشید . گفت:
-من داشتم.
جرات نمی کردم بپرسم چی داشتی , ولی خودش گفت:
-ازم گرفتنش!
-یعنی از پیش تو بردنش؟

با بغض صورتش را جمع کرد و چند بار به شدت سرش را تکان داد. چند ثانیه اي طول کشید تا صورتش دوباره به
حالت اول برگردد. ملحفه را در دستش فشار می داد و لب پایینش را به دندان گرفته بود. بعد چند دقیقه گفت:
-لب هام سالمه؟
-آره.
-کارت در اومده!
-چرا؟
-من شب ها تا صبح خواب ندارم. همه اش بیدارم و فکر و خیال می ک
نم.فکر و خیال!
دوست داشتم بدانم چه بر سرش آمده , ولی عکس العمل هایش قابل پیش بینی نبود. با تردید پرسیدم:
-می خواهی با من حرف بزنی؟ درد دل کنی؟ بگی چی شده؟
بر خلاف تصورم مثل بچه ها لب ور چید و سرش را تند تند به علامت مثبت تکان داد. واقعا کار هایش قابل پیش بینی
نبود! صداي بغض آلودش را شنیدم که گفت:
-می خوام با یکی حرف بزنم.بار غصه هام خیلی سنگینه. می ترسم.
صندلی ام را جلو تر کشیدم و گفتم:
-بگو.
-می ترسم تو هم ازم بدت بیاد... اون وقت دیگه اینجا هم تک و تنها می مونم.
-به من که بدي نکردي .من ازت بدم نمی آد ؛ قول می دهم.
دوست داشتم دست هایش را در دستم بگیرم و به دل دردمندش اطمینان بدهم , ولی دست هاي مجروح و تاول زده
اش زیر ملحفه بود.دستم را روي ملحفه گذاشتم و گفتم:
-گوش می دم. قول می دم قضاوت نکنم.

-باشه...می گم.. از اولش ! باشه؟ حوصله داري؟
با خنده گفتم:
-به هر حال تا صبح به قول خودت کارم در اومده دیگه!.... شوخی کردم , آره حوصله دارم.
لب هاي خشکش را به دندان گزید و گفت:
-من ته تغاري خانه بودم. غیر از خودم فقط یک خواهر داشتم که نه سال از من بزرگ تر بود.مامان و بابام هم سن شان
زیاد بود. نمی دانم شاید خواسته بودند آخر عمر تنها نباشد! اصلا نمی دانم براي چه مرا به دنیا آوردند!همیشه تنها
بودم. مادر و پدرم حوصله سر و صداي و شلوغی هایم را نداشتند و خواهرم , مریم , همیشه مشغولیت هاي خودش را
داشت. همیشه انگشت و اشاره مادر رو به من بود و توبیخ و تنبیه بالاي سرم. می گفتند از مریم یاد بگیر ببین چقدر
خانم است , چقدر عاقل است. تو هم مثل بچه آدم بشین سرجات!اصلا من کجا و مریم کجا. آن موقع که من از دیوار
راست بالا می رفتم و این سرزنش ها را می شنیدم فوقش چهار سالم بود و مریم یک دختر سیزده ساله بود. به نظر من
او یک زن به حساب می آمد! و همیشه از این مقایسه در هراس بودم , چون حس می کردم رقیبم کسی است که من
قدرت مقابله با او را ندارم . من بچه بده بودم و او بچه خوبه!وضع خونه و زندگی مان هم از اول بد نبود. خانه مان بزرگ
و ویلایی بود . چهار پنج اتاق داشت با یک حیاط بزرگ و دلباز ! مادرم زن خانه بود و پدرم شوهر ایده آل ! می رفت و
عصر می آمد. غروب ها هم با مادر در حیاط می نشست. با اگر هوا سرد بود می رفت به گلخانه وسرش را گرم
می کرد.به این ترتیب من کم کم بزرگ شدم و مادر و پدرم پیرتر . اگر از من بپرسید , می گویم پدر و مادرم همیشه
پیر بودند. از اولش پیر بودند ! بزرگ تر که شدم خیلی وقت ها بین ما دعوا بود . به ماردم می گفتم:
-چرا سر پیري منو زاییدي؟
و او همیشه می گفت:
- -من فقط سی وپنج سالم بود که تو به دنیا اومدي

و بعد می زد زیر گریه! مریم می پرید دستمال می آورد و به من چشم غره می رفت و می گفت:
-باز زهرت رو ریختی؟ خوب حالا تشریف ببرید تو اتاق تون.
با همه آزار و اذیت هایی که داشتم درسم خوب بود؛ یعنی قابل قبول بود.ریخت و قیافه ام هم از اول بد نبود.حتی در
دوران بلوغ هم صورتم آن طور ورم نکرد و جوش نزدم. آن موقع من سوم راهنمایی بودم و مریم دختري بیست و
یکی دو ساله بود که دانشگاه می رفت. از همان روز ها همه چیز شروع شد.تازه کمی قد کشیده بودم و بفهمی نفهمی
سر و گوشم می جنبید! دختره بدي نبودم, ولی تا از مدرسه بیرون می امدم یک کاکل کوچیک می گذاشتم که آن موقع
خیلی مد بود و اکثر دختر هاي بزرگ تر یا با زور سنجاق سر و تافت و کلیپس کاکل هاي آنچنانی درست می کردن.
چون قدّم هم نسبتا بلند تر بود بزرگ تر از سنم به نظر می رسیدم .سال دوم راهنمایی بودم , سر و ته ام را می زدند
جلوي دانشگاه مریم آفتابی می شدم! با چنان مهارتی خودم را آرایش می کردم که هیچ کدوم از دوستاي خواهرم باور
نمی کردند من نه سال از مریم کوچکتر هستم. روپوش هاي او را می پوشیدم از لوازم آرایشش استفاده می کردم. مقنعه
بدون چانه سر می کردم و میرفتم دانشگاه پشت در کلاس مریم می نشستم. وقتی مرا می دید خوشحال می شد و می
گفت:
-واي خواهر کوچولوي مهربونم اومده دنبالم من.
سحر دوست صمیمی مریم بود بور و کوچک و کپل بود و کنار او که راه می رفت مثل فیل و فنجان بودند!چون مریم هم
  مثل من درشت و قد بلند و چشم و ابرو مشکی بود . سحر از آن دخترهایی بود که از بچگی مثل مامان ها
می مانند! موهایش را می پیچید و منگوله هاي بور را از کنار مقنعه بیرون می ذاشت. آرایش که اصلا نمی کرد. فقط یک
رژ لب کمرنگ صورتی می زد. روپوش گشاد آبی رنگ می پوشید , کلاسورش را به خودش می چسباند و کیفش را مثل
زنبیل دور مچ دستش می انداخت. وقتی او را می دیدي ناخودآگاه دور و برش را نگاه می کردي تا بچه اش را هم پیداکنی
خیلی هم صمیمی و بگو بخند بود.

آنها دوست هاي قدیمی بودند؛از زمان مدرسه ....هر دو هم مدیریت می خواندند .سحر بیرون کار می کرد , ولی
مریم نه.
مریم می خواست زود تر ازدواج کند و قصد کار کردن هم نداشت.. یک سالی هم می شد که با برادر سحر نامزد شده
بود.فراز یکی دو سال از آن دو بزرگ تر بود.او هم مثل سحر بور و سفید بود , ولی قد نسبتا بلند و هیکل درشتی
داشت. کلا خوش قیافه بود و مریم هم برایش می مرد!
ولی آنچه باعث می شد من خودم را درست کنم و به دانشگاه مریم بروم مهربانی خواهرانه نبود. شاید یک جور شیطنت
بچه گانه بود.... ولی نه. حتی چیزي بیشتر از یک شیطنت بچه گانه , چون من واقعا با زندگی آنها بازي کردم.

نويسنده: تاريخ: پنج شنبه 6 بهمن 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل ذوم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم خوشتون بیاد اینجا هرمطلبی که دلتون بخواد پیدا میکنید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to saya.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com